این روزها که می گذرد...



 

چنتا گلدون شمعدونی دارم که همزمان یا به نوبت، همیشه گل میدن، یکیشون گلهاش گلبهی اه. هر کی هم میبینه میگه این خیلی قشنگه برام قلمه بزن ازش. من هر بار باید بگم این طفلک انقد گل میده شاخه نداره قلمه بزنم. حالا یه چند وقت نبودم، اومدم دیدم گل هام خیلی کم گل دادن، اون گلبهی اه که پای ثابت گل دادن بود، در اقدامی بی سابقه کلا تعطیل کرده!

سابقه دارترها در امر نگهداری گل مشاوره دادن گفتن گلها توجه و ایمان رو میفهمن.

دیگه چند روزه دائم میرم سر میزنم بهشون، شروع کردن گل دادن گلبهی اه یهو سه تا شاخه گل داد.

یه گلدون مرجان خشک شده هم آورده بودم بلکه زنده بشه. از بیخ شاخه های پوسیده رو زده بودم. خیلی امیدوار بودم به زنده شدنش. خیلیا گفتن ولش کن دیگه. گاهی ذکر بالای سرش میگفتم. حالا دیدم جوونه زده

 

+ یه شیشه هدیه پر از صدف های عجیب و قشنگ برام هدیه آورده بود از دریای جنوب. خودش انقد با ذوق تماشاشون میکرد و هر کدوم براش خاص بودن برام جالب بود. به عنوان یه چیز سرگرم کننده نگاهش میکرد. جالبیش برام این بود که چقد زیبا و دقیق به آفریده ها نگاه میکرد. چرا من اینطوری نگاه نمیکنم؟

 

++ داشتم مطالعه میکردم و پرتقال میخوردم. سرم تو نوشته ها بود. یه لحظه توجه کردم چقد خوشمزه بود. حس کردم باید نگاهش کنم. حواسم نبود به دیدنش. شنیده بودم به چیزی که میخوری باید نگاه کنی. دقیقا حس کردم اهمیت این کارو. آدم اینطوری بیشتر شکر میکنه.

 

 

 


آخرین جستجو ها